تازگی ها دلیل مشغولیت زیاد ذهنم رو فهمیدم. این ازدحام موضوع تازه ای نیست ولی هر چی بیشتر به نیم قرن عمرم نزدیک میشم هجومش بیشتر کلافه م میکنه. اما چیزی که فهمیدم اینه، این صدای همیشگی توی سرم، هجوم خاطره هاست و تلنبار شدن تجربیاتی که ازشون به دست آوردم. مثلا همین الان بوی قرمه سبزی میاد که میخواد به ته گرفتن برسه، وسط نوشتن می دوم به آشپزخونه تا به غذا سربزنم. مطمئنم این بو هیچکدوم از اهالی خونه رو به جنبیدن وانمیداره چون هیچ تجربه و خاطره و شناختی از این بوی خاص ندارند. این نمونه خوبش بود. ماجرا میتونه اینطوری باشه که وایسادی جلوی سینک و داری ظرف میشوری، یه قندون قدیمی شیشه ای که از مادر شهربانوت برات به یادگار مونده رو با عشق کف مالی کنی بعد یادت بیفته اولین باری که توش قند ریختی، کنار استکان ها توی سینی گذاشتی، چای رو تعارف مهمونها کردی و با کمی بغض ازشون خواستی برای مادربزرگت که خیلی برات
عزیز بود صلوات بفرستند، بعد یکی از اون آدمها توی چشمت نگاه کنه و بگه من که نمی فرستم و تو بدونی جریان این بدخواهی به سی چهل سال پیش اون خانوم بر میگرده که توی بچگی از مادر حرفی شنیده که ناراحتش کرده و حالا با صلوات نفرستادن داره تلافی میکنه، قندون رو زیر آب بگیری و بلند بگی به جهنم که نمی فرستی، آدم انقدر بد کینه؟ و... قصه ادامه داره اونهم چه ادامه ای کارکرد حافظه ما اینطوریه که با هر حس، چیزی مربوط به اون به خاطرمون میاد و چون موضوعات ثابت و خاطرات فراوان هستند، ترافیک ذهنی رو موجب میشن، انگار که یک رادیو دائم زیر گوشت روشن بشه و دائم موجش عوض بشه و از این کانال به اون یکی بپره با همه این ها از تصور اینکه روزی این صداها بخوابه و خاموش بشه و با خلا توی سرم تنها بمونم وحشت زده میشم خدا ا مالی2...
ما را در سایت مالی2 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shahrbanookhanom بازدید : 40 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 14:03