مالی2

ساخت وبلاگ
قدیم ها تنها راه ارتباطی سربازها با خانواده شون نامه هایی بود که رد و بدل می‌کردند که با اگر از احوالات اینجانب بخواهید شروع می‌شد و با نمکدان بی نمک شوری ندارد، دل من طاقت دوری ندارد به پایان می‌رسید.اما مامان من تنها کسی بود که این روال قدیمی رو دگرگون کرد و در نامه هاش هر خبری از تولد نوزادی در فامیل گرفته تا افتادن دندان شیری بچه همسایه یا خرید پیکان جوانان بقال سر کوچه رو پوشش میداد و در اون به جز اخبار ناگوار هر خبری نوشته می‌شد. این آرزو که آیا روزی میشه که من هم به نوشتن نامه ای نائل بشم با سربازی رفتن دایی کوچیکه محقق شد. فرصتی که می تونستم در اون توانایی خودم رو در ابداع نگارش انواع نامه ها به منصه ظهور برسونم. نامه ها در برگه های متعدد و با رسم الخط فینگلیش شروع و به نامه مارپیچ، نامه آخر به اول، نامه با حروف ابجد و نامه زرگری منتهی شد، نامه هایی که رمز گشایی اون گاهی به حدی دشوار بود که مجبور بودم در نامه بعدی کد های نامه قبلی رو ارسال کنم که دایی از اخبار مهم منطقه مطلع بشهما توی استخر شاه دشت، قایق سواری کردیم. یک قایق بادی سوراخ که با طنابی که بابا به رخش بسته بود به اینطرف و اون طرف کشیده میشد و با کمتر شدن بادش به همراه من توی استخر فرو رفت. این همون خبر مهمی بود که به سراوان مکاتبه شد و کشف رمزش تا پایان خدمت دایی طول کشید. مالی2...
ما را در سایت مالی2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanom بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 5:41

سپیده ازم قول گرفت که هر روز بنویسم و پیجم رو به روز کنم نمیدونم امروز چندمین روزه ولی به قولم عمل کردم، صبح زود رفتم توی حیاط از انجیری، زنبوری، گلی چیزی فیلم کوتاهی گرفتم به همراه مطلبی که اینجا نوشتم گذاشتم توی پیج، نمیدونم سپیده اصلا فرصت میکنه که نوشته هام رو بخونه یا نه، نمیدونم سر میزنه یا نه ولی همین که نیم ساعت از وقتش رو گذاشت تا توی ماشین جلوی در منو قانع کنه که خوب مینویسم، ارزش این رو داره که به عهدی که بستیم وفادار بمونم مالی2...
ما را در سایت مالی2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanom بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 5:41

سیزدهمین روز از شهریور ماه یکی از خاص ترین روزهای زندگیم بود، روزی که در اون روبروی دوستی نشستم که صحبت باهاش از حوالی ظهر تا شروع شب به درازا کشید و آخرش هم نصفه موند تا باز کی بتونیم کنار هم باشیم و به بقیه ش برسیم. دوستی که ته نگاهش رو نمیشد پیدا کرد و چاره ای جز غرق شدن توی مهربونی هاش نداشتی، دوستم، نعمتی بود که خدا مخصوص من از آسمون ها فرستاده بود، یه فرشته مهربون، که قبل از پیدایش من پا به زمین گذاشت تا روزی همراه بشه با دل پر حرف و نوشته های بی انتهامخدایا شکرت مالی2...
ما را در سایت مالی2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanom بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 5:41

تازگی ها دلیل مشغولیت زیاد ذهنم رو فهمیدم. این ازدحام موضوع تازه ای نیست ولی هر چی بیشتر به نیم قرن عمرم نزدیک میشم هجومش بیشتر کلافه م میکنه. اما چیزی که فهمیدم اینه، این صدای همیشگی توی سرم، هجوم خاطره هاست و تلنبار شدن تجربیاتی که ازشون به دست آوردم. مثلا همین الان بوی قرمه سبزی میاد که میخواد به ته گرفتن برسه، وسط نوشتن می دوم به آشپزخونه تا به غذا سربزنم. مطمئنم این بو هیچکدوم از اهالی خونه رو به جنبیدن وانمیداره چون هیچ تجربه و خاطره و شناختی از این بوی خاص ندارند. این نمونه خوبش بود. ماجرا میتونه اینطوری باشه که وایسادی جلوی سینک و داری ظرف میشوری، یه قندون قدیمی شیشه ای که از مادر شهربانوت برات به یادگار مونده رو با عشق کف مالی کنی بعد یادت بیفته اولین باری که توش قند ریختی، کنار استکان ها توی سینی گذاشتی، چای رو تعارف مهمونها کردی و با کمی بغض ازشون خواستی برای مادربزرگت که خیلی برات عزیز بود صلوات بفرستند، بعد یکی از اون آدمها توی چشمت نگاه کنه و بگه من که نمی فرستم و تو بدونی جریان این بدخواهی به سی چهل سال پیش اون خانوم بر میگرده که توی بچگی از مادر حرفی شنیده که ناراحتش کرده و حالا با صلوات نفرستادن داره تلافی میکنه، قندون رو زیر آب بگیری و بلند بگی به جهنم که نمی فرستی، آدم انقدر بد کینه؟ و... قصه ادامه داره اونهم چه ادامه ای کارکرد حافظه ما اینطوریه که با هر حس، چیزی مربوط به اون به خاطرمون میاد و چون موضوعات ثابت و خاطرات فراوان هستند، ترافیک ذهنی رو موجب میشن، انگار که یک رادیو دائم زیر گوشت روشن بشه و دائم موجش عوض بشه و از این کانال به اون یکی بپره با همه این ها از تصور اینکه روزی این صداها بخوابه و خاموش بشه و با خلا توی سرم تنها بمونم وحشت زده میشم خدا ا مالی2...
ما را در سایت مالی2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanom بازدید : 40 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 14:03

نمی دونم این کار طبیعیه یا نه، ولی من هر بار که میخوام وارد آشپزخونه بشم در می زنم. نه اینکه تق و تق با انگشت به در بکوبم ،نه ، این طوری در نمی زنم. ولی اگر در باز باشه که اغلب هست، اون رو به دیوار پشتش میکوبم تا تقی صدا بده. بعد سرم رو خم می کنم و به بدنه استیل اجاق گاز که مثل آینه عمل می کنه نگاه می کنم و در صورت امن بودن، وارد آشپزخونه میشم. این کار رو هر ساعت از شبانه روز باشه انجام میدم و بدون درآوردن صدای در، به هیچ عنوان در روزهای گرم فصل بهار و تابستان که پنجره ها و درهای خونه باز هستند وارد آشپزخونه نمیشم، یا به حمام و سرویس نمیرم چون همه این ها ، یک در مشترک به هال دارند و به راهروی کوچکی که به چهار در بزرگ قهوه ای منتهی میشه، متصلند. خلاصه همه این کارها رو می کنم، تا یه وقت گربه نپره تنم. گربه هایی که با عجله میدون و از اون راهروی باریک کذایی، از کنار پام رد میشن و باعث میشن نیم متری به هوا بپرم و صدای جیغم به آسمون برسه. یه بار یادمه پدر شوهرم خدابیامرز، از دیدن من که با یه سینی استکان خالی توی راهروی کوچیک جلوی آشپزخونه ولو شده و نیمچه سکته ای زده بودم، از خنده ریسه رفت و مادرشوهرم هم گفت خانه یا جای گربه ست یا جای موش. دلت میخواد خونه موش داشته باشه؟ والله اگه این گربه ها که انقدر تنبلند؛ عرضه موش گرفتن داشته باشند. گاهی پیش خودم فکر می کنم، شاید دلیل این ترس زیاد از گربه، خاطراتی باشه که مامان از بچگی هاشون تعریف می کرد که خاله قلدره ، خاله ضعیفه رو مجبور می کرد، اول وارد آشپزخونه بشه تا اگه گربه ای اون تو مخفی شده بود، بپره تن اون و بعد خودش با خیال راحت بره و کاری که بهش گفتن رو انجام بده و خاله کوچیکه نقش طعمه رو براش بازی می کرده. هر چی که هست من از گربه ها مالی2...
ما را در سایت مالی2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanom بازدید : 39 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 14:03

چند شب پیش که خیر سرم برای تسلیت درگذشت عمه خدابیامرز فیروزه بهش زنگ زدم، پشت گوشی آنقدر خندید که از نفس افتاد. دلیل خنده ش خاطره ای بود که از دوران بچگیم براش تعریف کردم اینکه وقتی بچه بودم دو چیز شاید هم سه چیز من رو به گریه مینداخت، یکی اینکه من دیگه این هفته شمال نمیام دوم اینکه من این سیزده به در میخوام خونه بمونم و کارتون رابین هود رو ببینم و دیگه این که من دیگه کباب نمی خورم. آخه اون زمان این طوری نبود که مثل الان بچه ها خوشبخت باشن و تا غذای مدرسه شون دیر بشه مامان شون دو تا تخم مرغ بشکنه توی روغن و نیمرو براشون درست کنه ما بیچاره ها روبروی خونه مون یه قصابی داشتیم که تا تکون میخوردیم مامانمون می‌پریدو گوشت تازه ازش میخرید . می کشید به سیخ و میگفت بخور تا مدرسه ت دیر نشده، جنگ بود کسادی بود ، همیشه حسرت به دل یه پفک و یه چیپس بودیم مثل الان نبود که فراوونی باشه باید یه سکه بزرگ دو تومنی می دادیم یه بسته دویست و پنجاه گرمی پسته می خریدیم که دونه هاش بهمون می‌خندیدند و هر کدوم شون قد یه گردو بودند، امکانات آنقدر کم بود که آرزو داشتیم ده دقیقه هم که شده یه آتاری دستمون بگیریم و هواپیمای کوچیکش رو از روی دریا به پمپ بنزین برسونیم. به جاش مجبور بودیم با بچه های کوچه بریم کش بازی و لی لی و گرگم به هوا و هفت سنگ و وسطی و قائم موشک بازی کنیم یا مثل خل ها نوبتی سوار دوچرخه بشیم و سرازیری کوچه رو آنقدر تند بریم که گوشه های بلند روسری مون بره هوا و نیشمون تا بیخ گوش باز باشه آخه اون زمان هاحفظ حجاب از نه سالگی اجباری بود. والله بچگی نکردیم که همش عذاب بود و حسرت خواهرخودم که داشت از یاداوری اون همه رنج، اشکم در میومد؛ فقط نمیدونم چرا فیروزه می‌خندید! مالی2...
ما را در سایت مالی2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahrbanookhanom بازدید : 38 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 14:03